بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

برای پسرم بردیا

حرف زدنت و قربون

الان ساعت 1نصف شبه 31/5/92 و بابایی خوابیده من و شما هم داشتیم تو اتاق حرف می زدیم و منم لاک می زدم که بهت گفتم بردیا فردا کجا می ریم : یه ذزه نگاه نگاهم کردی و گفتی ته ته لود مــــانیا الهی قربونت برم که جمله های قشنگ می گی آخه فردا تولد وانیا گلی دعوتیم البته من حالم بهتر شده امروز زیر سرم بودم و دکتر آنتی بیوتیکم و عوض کرد خیلی بهترم از عصری دنیز و مامان طاطا و عمه نیکا و الهام دختر عموی بابایی اومدن پیشمون تنها نباشیم . ...
31 مرداد 1392

پایان 23 ماهگی

شازده کوچولوی مامان ماهگیت هم به امید خدا تموم شد و وارد آخرین ماه از 2 سالگیت شدی و 1ماه دیگه تولدته و شمع 2 رو فوت می کنی انشالا 120 ساله بشی و همیشه سالم و سلامت و موفق زندگی کنی تدارکات تولدت رو شروع کردم انشالا امسال هم یه تولد خوبی مثه پارسال بشه آمـــــــین. خیلی خوب حرف می زنی جمله می گی منظورتو کاملا می رسونی خیلی باهوشی فقط کافیه من یا بابایی یا بقیه یک ف بگیم جنبعالی می رین فرحزاد و بر می گردین   چند روز مامان مریض شده و زیاد حال نداره مثه سرماخوردگیه همش مواظبم یه وقت ازم نگیری آخه کلی تولد دعوتیم دوستت دارم عسلم. ...
29 مرداد 1392

شمال مرداد 1392

        ١٦ مرداد 1392 رفتیم ساری به همراه مامان مینو و دایی علی و دایی مسعود و خانواده خیلی خیلی خوش گذشت و کلی به شما خوش گذشت اونجا خونه خاله تینا یعنی خواهر زندایی لیدا رفتیم ویدا خانم خیلی مهربونه و 2تا دوخمل ناز (ساغر و درسا) داره که درسا خیلی شبیه دیبا ست و تو هم زود باهاش دوست شدی ....... کلی لب آب رفتیم و شما تو دریا هم رفتی و کلی ماسه بازی کردی شب بود رسیدیم ویلا و شما 7 صبح بلند شدی و پشت سر هم می گفتی دیا دیــــــا نمی دونم از کجا فهمیده بودی که اومدیم دریا چون شب بود و دریا و ندیدی البته ما فرح آباد بودیم 10 کیلومتری ساری . یه روز ناهار هم ویدا جون مارو دعوت کرد خونشون و اونجا هم خیلی خوش گذشت عصرش ه...
24 مرداد 1392

تولد پارمین جون

دیروز 14 مرداد تولد پارمین جوون دعوت بودیم با دوستان عزیزت کلی بهمون خوش گذشت و مامان پارمین سپیده جون کلی خوراکی های خوشمزه درست کرده بود و کلی خوردیم   اینم چند تاز عکساش :               اینم یه عکس هنری از شما شازده در حال پرتاپ لگو     امشب هم خونه عموی مهربون بابایی (عمو ناصر) افطاری دعوتیم فردا هم به امید خدا می ریم شمال از بس که دیا دیا کردی عسلم بابایی گفت حتما باید بریم چون پسرم خواسته هههه من و هم با خودتون می برید ههههه با دایی ها و خاله مهنازینا می ریم . ...
15 مرداد 1392

دایی علی رفته مسافرت

دایی علی چند روز رفته گرجستان و ما دلمون براش یه ذره شده خدا کنه زود بیاد توام که منو کشتی از بس گفتی دایی عیی دایی عه یی ......   شیطون من خیلی خوب حرف می زنی جمله می گی منظورت و می فهمونی این و می خوام این و نمی خوام می گی امروز عمو نوید خونمون بود و داشتیم فیلمای کوچولوییاتو می دیدیم که فیلم شمال پارسال و گذاشتیم کپلی بودی وای کچلمون کردی و هی در و نشون می دادی بریم د  یا د یـــــــــــــــا دیا دیا دلت دریا خواست و آب بازی الهی قربونت برم کارهای بابایی کمتر بشه انشالا می ریم دیا...
8 مرداد 1392

شام با خانواده بابایی

شنبه 5مرداد بابا منصور و مامان طاطا و عمو نوید و دعوت کردیم شام رستوران مرکزی جمشیدیه ولی شما رو نبردیم چون واقعا نمی گذاشتی آب از گلومون پایین بره چه برسه به شام خیلی شیطونی آقا پسری .......   یه شام خوشمزه خوردیم و کلی حرف زدیم و خوش گذروندیم البته جـــــــــای شما هم خالی بود عشقم                                      ...
8 مرداد 1392
1